loading...
اشعار ادبی ناب
رضا خادم حسینی بازدید : 139 یکشنبه 26 آذر 1391 نظرات (4)

یکی از روز های عادی خدا بود که رفتم خانه ودیدم پدر ابروانش را در هم کشیده و نشسته کنار بخاری ودارد با تسبیح مشکی خود ذکر اربعه می گوید:<< سبحان الله والحمد الله ولا اله الا الله والله اکبر>> وقتی مرا دید سرش را بالا کرد وسلامم را گرفت و بدون معطلی شروع کرد به مسئله ای که دیروز برایش پیش آمده بود، با لحنی توام با نگرانی بیش از حد نقل می کرد. من هم موضوع را زیاد جدی نگرفتم  وگفتم مشکلی نیست  فردا از دکترمتخصص داخلی شماره ی ویزیت می گیرم  ومی برمت جهت معاینه،  پس خیالش را راحت کردم . ولی در ته دلم آشوبی بر پا بود  انگار دلم از شدت فکر های بد واندوه ناشی از علاِیم بیماری های پدرم داشت می ترکید.فردای همان روز همان طور که قول داده بودم با هم  پیش پزشک معالجش رفتیم  دکتر پس ازمعاینه ی سطحی رو به من کرد وگفت: شما چه نسبتی با بیمار دارید از طرزسوالش فهمیدم که موضوع جدی تر از آنست که من فکرش را می کردم . گفتم چطور آقای دکتر؟ دکتردرحالی که آب دهانش را قورت میداد آهسته وآرام گفت. یک سونی گرافی برای پدرت نوشتم هر وقت جوابش را آوردی با هم حرف می زنیم . دیگر از نگرانی داشتم خفه می شدم گفتم آقای دکتر آقای دکتر...... ولی گفت که بعد از جواب سونی گرافی ..... آنجا بود که فهمیدم دنیا چهره ی  خشن خود را می خواهد آرام آرام   به ما بنمایاند  آنجا بود که فهمیدم دنیا چقدر بی ارزش است و زود گذر. آنجا بود که فهمیدیم در یک لحظه است که تمام بنا های آرزوهایت  خرد می شودوفرومی ریزد. آنجا بودکه  فهمیدم  جدایی از عالم کودکی یعنی چه؟ آنجا بود که  فهمیدم خوشبختی حتی با دور شدن از عزیزان نیز می تواند از دست انسان به راحتی خارج شود. آری حدس دکتر پس از جواب سونی گرافی متاسفانه درست بود. پدر سرطان داشت آن هم از نوع بدخیمش.چند ماه بود که نفس های آخر وطلایی اش را در این دنیای فانی وآنی می کشید وراست راست جلوی چشم های ما ذره ذره جان می داد و از دست ما میرفت واز ما نیز کاری ساخته نبود. انگار برف عمرش زیر آفتاب تموز آب می شدوآب می شد.... خدایا پدر با آن همه خاطرات مارا تنها گذاشت ورفت ولی رویا های شیرین خانه ی پدری ازیاد ما هرگز نمی رود. یادم هست در لحظه های آخر عمرش یک روز با صدای بلند های های گریه کرد وهمه را به گریه انداخت گریه اش از درد فراق بود وسینه اش پر از آه  وقتی هنگام وداع، پر کشیدن روح بلندش را با چشم های اشکبارش می دیدم  انگار جدا شدن روح خود را احساس  می کردم آری پدر روح من بود ....                                                                  

   <>

 

 

 

لحظه های جان سپردن سخت بود  *****   رفتن  روح  من  بدبخت  بود

 

جسم بی جانش فتاده روی خاک    *****  چشم ها خونین ولی با قلب پاک

 

درنگاهش صدهزاران حرف داشت****سینه ای همچون زمستان برف داشت

 

سینه مالا مال  درد و  رنج  بود     *****  چهره اش همچون گل نارنج بود

 

سوختم آن دم که دیدم اشک او       *****    راز ها دارد شنیدم اشک او

 

زیر مژگانش دوقطره اشک داشت  *****در دل پاکش هزاران رشک داشت

 

رشک بردن بر عباداتی که رفت    *****  اشک ریختن در مناجاتی که رفت

        

 

رضا خادم حسینی

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط دردی نوش در تاریخ 1392/12/26 و 21:06 دقیقه ارسال شده است

روزی نوشتم وقتی درد می زاید شعر متولد می شود
همچون این درد پر شعر

این نظر توسط امير افسري در تاریخ 1391/12/23 و 9:50 دقیقه ارسال شده است

خيلي زيبا بودممنون
و لطفا مرا لينک کنيدشکلک

این نظر توسط مریم در تاریخ 1391/12/16 و 20:00 دقیقه ارسال شده است

دستتون درد نکنه عالی بود

این نظر توسط اشکان محبوبی در تاریخ 1391/11/18 و 23:55 دقیقه ارسال شده است

واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم خیلی خوب بودشکلکشکلک دستتون درد نکنه
پاسخ : ممنونم دوست عزیز


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خاطرات واشعار زیبا
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 49
  • بازدید کلی : 8,184