نماند از عشق شیرینم بجز رویا برای من
به آتش بر مرا یارب بسوزان این ردای من
به چاهی رهنمونم کن بگویم درد خود با آن
بگریم تا غبار دل بشوید این ندای من
که من امشب دلی کندم ز خورشیدم، به معبودی
کنم سجده که ازنورش قمر باشد گدای من
فلک با آن غرور بی حساب خود به خود لرزد
زمعشوقم برد فرمان به پا خیزد به پای من
بیا گوشت به روی سینه ام کن تا که دریابی
چه اسراری نهفته بر چه می نالد سرای من
جزایم هرچه باشد بی شکیبا راضیم راضی
که محبوبم شود راضی رضای او رضای من
گرت فرمان دهی جانا ز جان بگذر به جانانم
قسم یارب ز جان هم بگذرم ای با وفای من
به مهتابی نظرکردم که درعرفان شده سرور
که هم سر داده هم پیکر شهید کربلای من
چه خوش باشدغریبا بی سروآغشته خون بودن
حسینی جان سپردن را پسندد این خدای من
رضا خادم حسینی